بندبازی روی درهی عمیقی از دلبستگیها
نویسنده: نگار موقرمقدم
زمان مطالعه:9 دقیقه

بندبازی روی درهی عمیقی از دلبستگیها
نگار موقرمقدم
بندبازی روی درهی عمیقی از دلبستگیها
نویسنده: نگار موقرمقدم
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]9 دقیقه
بیتعلقی از هر چیزی مثل معلق بودن از ریسمانی است که نخ اتصالش به ناکجاآباد متصل است یا میشود شبیه به بندباز قهاری باشی که بخواهی روی درهی عمیقی از دلبستگیهایت راه بروی؛ اما به هیچورش باج ندهی و نخواهی پس بیفتی. این مسأله را اساساً وقتی بیشتر میشود فهمید که در هیچ گروه و مرام و مسلکی جا نگیری یا بچگانه و معصومانه تصور کنی به هر جایی میشود هم تعلق داشت و هم بیتعلق ماند. بهطور مثال امروزهروز اگر به جمعی محل کاری، دانشگاهی، گروهی اضافه نشوی یا مثلاً اهل نوشتن باشی و در گعدهی ادبی دوستانهای جا نداشته باشی و توقعت بردارد تا مستقلانه بخواهی راه به جایی ببری، میشود گفت سخت در اشتباهی. در پیلهی تنهایی کسی نیست که به آدم بگوید: «خرت به چند؟»
در تباهی چنین تصور باطلی، چندین بار تصمیم گرفتم تا مستقلانه هر دو ور یک گروه را بچشم و هماهنگی یا ناهماهنگی میانشان را بیابم. تصمیم گرفتن برای داشتن تعلق به چیزی، صرفاً از علایق و سلایق و یا باور و مرام و خصلت یکجا یا گروه نمیآید. موضوعی کاملاً پیچیده است، مثل آینههای تو در تو، که اگر به آن تعلق نداشته باشی فقط تصویر واحدی از خودت را میبینی؛ اما تعلق میتواند چند تصویر، یک صدا و یکدست از نسخههایی شبیه به خودت را در وجود تکتک آدمهای آنجا منعکس کند؛ چیزی شبیه به اتحاد یا تقلید. بنابراین نه میشود گفت در همهچیز خوب است و نه میشود گفت احساسی خفهکننده. اصلاً بگذارید جور دیگری بگویم: در تعقیب راه گریز از زندگی تکراری، ملال و معلق ماندن از آن ریسمان نامعلوم خواستم بدانم من اهل کدام قبیلهام؟ به کجا تعلق خاطر دارم؟ از چه چیزهایی میتوانم دست بکشم و یا بهطور کلی آدمها چرا برای رسیدن به منافعی، خودشان را از قلاب تعلق، جایی، مکانی یا دستهای از آدمهای دیگر آویزان میکنند؟
شرح پاسخ چنین مسألهای سهل و ممتنع است. یعنی در بلاتکلیفی، آدم نمیداند چه خاکی به سرش بریزد چون که قاعدتاً باید بالاخره به یکوری بیفتد دیگر. آدم بندباز هم اگر به هیچوری نیفتد، دستآخر به مقصدی میرسد. در هر حال، اولین بار بساط بلاتکلیفی را پس از هفت سال از فارغالتحصیلی دوران دانشجوییام چشیدم. پس ذهنم هنوز کودک صلحطلبی بود که همیشهی خدا دلش میخواست با همه جور گروههای دوستی چندنفره با تفاوتهای فاحش رفتاری و فقط به سبب همکلاسی بودن در یک دانشکده، دوباره دیدار کند. دلش میخواست بر حسب وعده، همه را دور هم جمع کند.
اگرچه بارها در جمع کردن این جمعهای دوستانه - یا ظاهراً دوستانه - موفق بودم و در عین حال هم نبودم، محرز است که جمع کردن گروهی بیستسینفره از دوستان با تغییرات شخصیتی پس از چند سال، ماجراهای قبلش عموماً بیشتر از بعدش خواهد بود. آدمهایی که هر کدام تیپ و دستهی شخصیتی جدایییافته بودند و بلوغ سبب تغییری اساسی در آنها شده، که حالا کنار هم نشاندنشان حتی برای چند ساعت، بهایی است که به امتحان کردنش میارزد، حتی اگر تکرارش چندان پایدار نباشد.
پیشتر از آن، جور دیگری این مسأله را امتحان کردم. برای مثال با دو طرف از دسته آدمهایی که به خون هم تشنه بودند رفیق میشدم و این ابداً برایم مسألهی دوگانهای نبود. نمیخواستم باور کنم که در بزرگسالی، هر کسی جمع خصوصیتری مییابد. وقتی که دیگر حسابی از حرفها و اعتقادات و منفعتطلبی یک سمت، زخم و زیلی میشدم، عین خر زخمی برمیگشتم به سمت دیگر و حقیقتاً میفهمیدم مال کدام دسته از رفقایم هستم و دلم میخواست بگویم: «حق با شماست؛ دیگر نمیشود با همه ایاق شد.» بنابراین جمع شدنها رفتهرفته آنقدر سخت شد که حالا انگار هر کسی از قبیلهای مجزا برای خودش راه انداخته، طوری که دیگر حتی در سیارهی خودش هم تنهاست.
من ولع جمع کردن آدمها را حتی در جشن عروسیام هم داشتم؛ آنهم درست وسط کرونا. وسط آن همه اختلاف نظر و کنسلی باغ و تالارها که قرار شد جشن یا مهمانی کوچکی زیر پانزده نفر در خانه بگیریم، دوباره خورهی این همبستگی، همدلی یا هر چه نامش را بگذارید به جانم افتاد. اگرچه مراسم نامزدیمان به قدر کفایت برایمان در خانهی پدری چربیده بود که از سبب نداشتن چنین مراسمی که هر زوجی توی سرش متصور میشود دلخور نباشیم، اما آن ولع جمع کردن آدمها در کنار هم، چه میشد؟ شبیه به آن احساس بزرگتری که دلش میخواهد بچهمچههایش را دور هم جمع کند یا شبیه کودکی که با وجود قهر بودن با دوستش، پیشنهاد بازی جدیدی را بهش میدهد و از فرصت زیستن و باهم بودن نهایت بهره را میبرد؛ حتی اگر قرار باشد تا ابد اوضاع بد بماند. این احساس همنوعدوستی بیمرز همیشه و همهجا و در هر برهه از زمان، به خاطر تضاد اخلاقی و بیتعلقی به عدهای، من را دچار چالش میکرد؛ اینکه اگر آدمها نیایند و جمعمان جمع نشود، چقدر دشوار است. وفاداری برخیها بر سر عقاید یا باورشان در حدی است که ماحصلش میشود دوری و جدایی.
اگرچه رفتار دوگانهی برخی هم آزاردهنده است؛ اما خوشبینانه در آنها هم احساس نوعدوستی و همگانیدوستی بسیاری وجود دارد. البته در اینکه بالاخره باید به کاری، باوری، چیزی تن بدهی و خطومشیات را مشخص کنی، بحث دیگری است؛ اما اگر از وفاداران ایدئولوژیهای سختگیرانه و مومنانه فاکتور بگیریم، آنهایی که با هر بادی به آن جهتاند را هم نمیشود پذیرفت. پیوسته احساس ناآشنایی نسبت به آنها داری. پس ذهنت مدام دلت میخواهد ازشان بپرسی: «تو اهل کجایی؟»
اهلیت داشتن، دم از همان تعلق داشتن میزند. آشنایی با آدمها که رشتههای نازک دوستی و اتصال را سبب میشود چیز خوبی است؛ اما اگر کسی حرف و عملش یکی نباشد، چه؟ یا اگر بر سر منافعی، مدام رنگ عوض کند؟ که این امری است خلاف واقع؛ یک نوع زدگی یا خوردگی روحشان که در این روزها نمونههایش فراوان است.
کلافگی بیتعلقی، اگرچه بارها در هر رنگ و جایی مرا زمین زده، از آنسبب که منجر به پیوند و اتصال میشود برایم مورد پسند است؛ اما وقتی سبب دوری و جدایی میشود، ازش جا میزنم و دوباره میشوم همان بندبازی که میگویم: «حالا که اینطور است، من اهل ناکجاآبادم».
بزرگترین انگ تعلق و دلبستگی به بهانهی پیوند با وطن را باز در همان دوران دانشجویی نصیبم شد. من یک وطنپرست افراطی بودم؛ کسی که جز ایران و ایرانگردی، جایی را ندیده. اگرچه هم بیراه بود و هم نبود. آبم با غریبهها و ترکوطنکردهها توی یک جوب نمیرفت و از قضا میدیدم که دوستانم، دستهدسته عین گل پرکنده در حال پرواز به کشورهای دیگرند. تعدادشان با یک دودوتا چهارتای ساده به سی و خردهای نفر میرسید. سیوچند نفر از دانشجویان و فارغالتحصیلان، بعضاً زوج، از یک دانشگاه کوچکی مثل دانشگاه فناوریهای نوین قوچان، که بعضاً نام صنعتی چسبید تنگ نامش، رقم بسیار زیادی بود. این تازه آماری از دوستانی بود که دورادور در صفحهی مجازی میشناختمشان و حالا مسألهی تعلق برام معنای بیشتری گرفته بود. درست بود، من به تعلق دل بستن و دل دادن به جاها یا آدمها علاقهمند بودم؛ مشکلم همین بود.
رفتن بچهها، مهاجرت کردن یا گریختن از برخی مسائل و مشکلاتی که اینجا باهاش سر و کله میزنند، برای مهاجران و بورسیهداران، مثل داشتن برگ برندهای بود نسبت به باقی بازماندگان. آنها نخ اتصال تعلقشان را بریده بودند و پیروزمندانه به ما مینگریستند. در اینجا دیگر نخواستم بیتعلق بمانم. این نوع از هجرت، در زمان خودش، حدوداً پنج سال پیش نوع نگاهی داشت که برای بازماندگانی همچون ما که لابد در رویای کوچکی که برای آن همه سادگی و سختی بابتش داشتیم، مثل خر تو گل گیر میکردیم و نفسگیرانه زندگی میکردیم، نوعی قدرت و به رخ کشیدن یک بازی برد و باخت بود. آنها برده بودند؛ همانهایی که نخ اتصالشان را بریده بودند. اگرچه لفظاً زیر بار تعلق یا دل بستن به وطن نرفتم و حتی گفتم این تعلق، نامش داشتن جهان کوچک نیست، نامش وابستگی نیست، هیچکدام نیست؛ پذیرفتن جایی است که به آن علاقه دارم و زندگی در آنجا را بلدم، فقط همین.
دومین بار طعم تعلق را وقتی فهمیدم که پس از مدتی طولانی، به بهانهی مأموریت طولانی جناب همسر، پایم به پدریخانه رسید. آن موقع که دیگر احساس کردم گمشدهای را پیدا کردهام و آن جهان کوچک، همان اتاق کوچک من است. اگرچه آدم بالغ پا به جهانهای زیادی گذاشته، اما جهان شناختهشدهی کودکی تا همیشه با انسان عجین است. این احساس درآمیختگی تعلقات با انسان بالغی که حالا در موقعیتهای در حال احتضار، خسته از طغیان احساساتت، رنجها و مصائب ریز و درشتت، نرسیدنها و رسیدنهای عبث، مجدداً پایش را به آن جهان کوچک میگذارد، مثل رسیدن به جزیرهای از دلبستگیهای کودکی است. جایی شبیه به بطن ساکن دریا و جز خودت و زهدانت هیچکسی نمیفهمد تا چه اندازه متعلق به اتاقی هستی که در آن، اشیاء باقیمانده از هر کرانهی خاطرات مثل بند نافی تو را به سمت خودشان میکشند.
آنجا دیگر احساس پادرهوایی نداری، چرا که نشانی را درست رفتهای و تمام آن چیزی که بیمنت تو را به آنجا رسانده یا خورهی جانت شده، در مقابلت احضار میشود. نوعی وارستگی در عین تعلق، چراکه آن سیارهی کوچک، پناهگاه امن کودکی است. البته خیلی نمیشود گفت که هر کسی چطور قلاب جایی یا مکانی میشود و اصلاً تعلق به جاها و مکانها چیز خوبیست یا نه؟ پرسشی که مکرراً در ذهنم مرور میشود.
اما هر چیز دمدستی و بینامی اتفاقاً خیلی زود فراموش میشود. آدمها هم تا وقتی در جمعی نباشند، کمتر دیده و شناخته میشوند. مثلاً اگر عضوی از هیچ گروه دوستی نباشی، یا در گعدهی ادبی نویسندگان جای نداشته باشی و توقعت بردارد که کتابهای نوشتهشدهات را نشر فلانجا که خیلی سری تو سرها دارد چاپش کند، و ولمعطلِ چیز موهومی، شرطی الکی و بررسی کتاب وقتهدردهی شدهای که فقط بلد است وعدهی سر خرمن بدهد؛ میفهمی که ماندن در یک گروه و تعلق داشتن به جایی نه میتواند خوب و بینقص باشد و نه بیفایده. در هر حال، اگرچه در هر گروه و مرام و مسلکی مسائل خیر و شر امری پیچیده است، اما چندان نمیگذرد که بتوانی به جایی قلابت را نبندی و در پیلهی تنهاییات بمانی.

نگار موقرمقدم
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.